کوچه‌باغ شعر

کوچه‌باغ شعر

شعر من کوچه‌ی پر پیچ‌ و خمی‌ست...کوچه‌باغی‌ست پر از ره‌گذران خاموش...
کوچه‌باغ شعر

کوچه‌باغ شعر

شعر من کوچه‌ی پر پیچ‌ و خمی‌ست...کوچه‌باغی‌ست پر از ره‌گذران خاموش...

داروگ

خشک آمد کشتگاه من

در جوار کشت هم‌سایه.

گرچه می‌گویند: "می‌گریند روی ساحل نزدیک

سوگواران در میان سوگواران."

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

 

بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه‌ی تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده‌های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می‌ترکد

- چون دل یاران که در هجران یاران-

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

نیما یوشیج

(علی اسفندیاری)


پی‌نوشت:

*داروگ قورباغه‌ای درختی است که خبر از بارش می‌دهد. نیما داروگ را از زمان بارش باران می‌پرسد و از او می‌خواهد بشارت بهار و باران را بدهد. وی در این شعر جامعه‌ی عصر خود را مخاطب قرار می‌دهد تا اوضاع نامساعد را به آنان یاد آور شود. او کشت خود را در جوار کشتِ هم‌سایه خشک می‌داند. این شعرِ نمادین از جمله اشعار پخته و استوار نیما است. در این شعر با نیما به عنوان آغازگر شعر نو و مضامین جاری در آن آشنا می‌شویم

گفته می‌شود علی اسفندیاری، شاعر نوپرداز و مُبدعِ شعر نیمایی که از شاخه‌های شع نو، شعرنوی نیمایی از نام تخلص او نام‌گذاری شده‌است، با آن‌چه از نامِ منتخب خودش، یوشیج، هم پیداست نسبی مازندرانی دارد و متولد شهری به نام یوش است که به اهالی آن یوشیج گفته می‌شود. این شعر هم کمی به طبع زیست‌گاهِ کودکی‌اش مناسبت دارد.

-می‌توانید با صدای محمدرضا شجریان در یکی از تصانیف قدیمی، این شعر را بشنوید؛ که در آینده‌ای نزدیک اگر عمر و فرصتی بود، فراهم بودن امکان شنیدن آن را به صورت آنلاین در این پست را با بازنشرش به حضورتان اعلام خواهیم کرد.

می‌تراود مه‌تاب

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شب‌تاب

نیست یک‌دم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند

نگران با من استاده سحر

صبح می‌خواهد از من

کز مبارک دم او آوردم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می‌شکند

نازک‌آرای تنِ ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب،

ای دریغا! به برم می شکند

دست‌ها می‌سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می‌پایم

که به در کس آید

در و دیوارِ به هم‌ریخته‌شان

بر سرم می‌شکند

می‌تراود مه‌تاب

می‌درخشد شب‌تاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله‌بارش بر دوش

دست او بر در می‌گوید با خود

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند

نیما یوشیج

(علی اسفندیاری)


پی‌نوشت:

-موضوع این شعر خواب‌آلودگی و غفلت تا سرحد مرگ است.
در یک نگاه اجمالی معنی شعر چنین است : درشبی تاریک که کورسویی از ماه می‌تابد، مردمانی خفته‌اند که شاعر هرچه تلاش می‌کند، نمی‌تواند آن‌ها را از خواب برگیرد...

-این شعر نیما به صورت تصنیفی در آلبومی با همین نام (می‌تراود مهتاب) توسط سالار عقیلی به آهنگ‌سازی کیوان ساکت به تازگی منتشر شده‌است. در صورت تمایل به شنیدن این اثر، این آلبوم را از مراکز مربوطه تهیه فرمایید.

و این بحر طویل است...

عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟


وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...


عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و  این بزم توئی ،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان  صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت  ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...

گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...


سیّدحمیدرضا برقعی

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

که در دستت بجز ساغر نباشد

 زمان خوشدلی دریاب و در یاب

که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستانکه گل تا هفته دیگر نباشد
ایا پرلعل کرده جام زرینببخشا بر کسی کش زر نباشد
بیا ای شیخ و از خمخانه ماشرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس ماییکه علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بندکه حسنش بسته زیور نباشد
شرابی بی خمارم بخش یا ربکه با وی هیچ درد سر نباشد
من از جان بنده سلطان اویسماگر چه یادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرایش که خورشیدچنین زیبنده افســـــــــر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظکه هیچش لطف در گوهر نباشد

من از جان بنده سلطان اویسم                     اگـــــــر چه یادش از چاکر نباشد 

به تاج عالم آرایش که خورشید                   چنـــــــین زیبنده ی افسر نباشد 

 

پ.ن: 

میلادش مبارک !!

بزرگداشتش گرامی!! 

"خواجه شمس‌الدین محمد بن بهاءالدّین حافظ شیرازی بزرگ ترین غزل سرای ایرانی"

غمش در نهان‌خانه‌ی دل نشیند

غمش در نهان‌خانه‌ی دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم

که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند


خلد گر به پا خاری، آسان برآرم

چه سازم به خاری که در دل نشیند؟


پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم

غباری به دامان محمل نشیند


مرنجان دلم را که این مرغ وحشی،

ز بامی که برخاست، مشکل نشیند


عجب نیست خندد اگر گل به سروی

که در این چمن پای در گل نشیند


بنازم به بزم محبت که آن‌جا،

گدایی به شاهی مقابل نشیند


طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا

کسی چون میان دو منزل، نشیند؟


طبیب اصفهانی

پی‌نوشت:
نوایی، نوایی...

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندیّ و نپایی

 

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

 

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه!

ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی!

 

آن نه خال‌ست و زنخدان و سرِ زلف پریشان

که دل اهل نظر برد، که سرّی‌ست خدایی!

 

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگیّ و در آیینه‌ی کوچک ننمایی

 

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلّت به گدایی

 

عشق و درویشی و انگشت‌نمایی و ملامت

همه سهل‌ست، تحمل نکنم بار جدایی

 

روز صحرا و سماع‌ست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بِرُبایی

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

 


شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه‌ی مایی

 

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدان‌ است که دربند تو خوش‌تر که رهایی

 

خلق گویند برو، دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایّام اتابک دو هوایی

 

سعدی

یار

دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

یار ما این دارد و آن نیز هم

یاد باد آن کو به قصد خون ما

 عهد را بشکست و پیمان نیز هم

دوستان در پرده می‌گویم سخن

گفته خواهد شد به دستان نیز هم

چون سر آمد دولت شب‌های وصل

بگذرد ایام هجران نیز هم

هر دو عالم یک فروغ روی اوست

گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

 اعتمادی نیست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نیز هم

عاشق از قاضی نترسد می بیار

بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

 محتسب داند که حافظ عاشق است

و آصف ملک سلیمان نیز هم

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی!

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی!
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی؟

حالیا عرصه دل ماست در آیینه‌ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی

دیدی آن یار که بستیم صد امید در او،
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی؟!

تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی

تشنه‌ی خون زمین است فلک ، وین مه نو،
کهنه داسی‌ست که بس کشته درود ای ساقی!

منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی؟!

بس که شستیم به خوناب جگر جامه‌ی جان،
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی

حق به دست دل من بود که در معبد عشق،
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام، پیِ گردشِ مِی ساخته اند
ورنه بی مِی و لب جام چه سود ای ساقی

در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی 

 ه‍.الف. سایه   

 

خانه‌ام ابری‌ست...

خانه‌ام ابری‌ست

یک‌سره روی زمین ابری‌ست با آن

از فراز گردنه،

خرد و خراب و مست

باد می‌پیچد

یک‌سره دنیا خراب از اوست

و حواس من

آی نی‌زن!

که تو را آوای نی برده‌ست دور از ره،

کجـــایی؟

خانه‌ام ابری‌ست اما؛

ابر بارانش گرفته‌ست

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم

من به روی آفتابم،

می‌برم در ساحت دریا نظاره

و همه دنیا خراب و خرد از باد است

و به ره نی‌زن،

که دائم می‌نوازد نی در این دنیای ابر اندود،

راه خود را دارد اندر پیش...


نیما یوشیج

(علی اسفندیاری)


این شعر از معروف‌ترین اشعار نیما یوشیج است که گفته می‌شود او این شعر را در شرایط برهم ریخته‌ی سیاسی و اجتماعی آن زمان، سروده‌است و از اشعار سیاسی او محسوب می‌شود.


بشنوید با صدای گروه کامکار:



گروه سنتی کامکار، خانوادگی‌ترین گروه سنتی ایرانی، در سال 1344 برای نخستین‌بار در سنندج، به عنوان گروهی خانوادگی به سرپرستی استاد حسن کامکار آغاز به کار کرد تا به امروز که کنسرت‌های رسمی زیادی در تهران اجرا کرده‌است و طرف‌داران خاص خودش را دارد. آهنگ‌های اصلی اجرایی این گروه آهنگ‌های کردی است (این تصنیف کردی نیست).

تفنگت را زمین بگذار...

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خون‌بار ناهنجار
تفنگ در دست تو یعنی

 "زبان آتش و آهن"
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان‌ کَن،
ندارم جز زبان دل،

دلی لبریز از مهر تو ای با دوستی دشمن!

 
زبان آتش و آهن،
زبان خشم و خون‌ریزی‌ست٬
زبان قهر چنگیزی‌ست٬
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می‌خوانی مرا، 
بنشین برادر وار
تفنگت را زمین بگذار،
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیوِ انسان‌کُش برون آی.
تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را  خدا داده‌ست،
چرا باید تو بستانی؟!
چرا باید که با یک لحظه‌ی غفلت، 
این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حق‌گویی و حق‌جویی...
و حق با توست
ولی حق را ، برادر جان!
به‌زورِ این زبان‌نافهمِ آتش‌بار
نباید جست...
اگر این بار شد  وجدان خواب آلوده‌ات بیدار،
تفنگت را زمین بگذار...


فریدون مشیری

نقش خیال

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من



ناله‌ی زیر و زار من زار تر است هر زمان

بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوش‌مالِ من


نورِ ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

دست‌نِمای خلق شد قامت چون هلال من


پرتوِ نورِ رویِ تو هر نفسی، به هر کسی

می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتّصال من


خاطرِ تو به خون من رغبت اگر چنین کند،

هم به مراد دل رسد خاطرِ بدسگالِ من


برگذری و ننگری، باز نگر که بگذرد

فقر من  و غنای تو، جورِ تو واحتمال من


چرخ شنید ناله‌ام، گفت: منال سعدیا!

کآه* تو تیره می‌کند آینه‌ی جمال من


سعدی


این شعر به صورت ساز و آوازی در آلبوم "نقش خیال" همایون شجریان، با هم‌نوازی علی قمصری، آهنگ‌ساز این آلبوم، اجرا شده‌است. گرچه حال و هوای این آلبوم به‌خاطر آهنگ‌سازی متفاوت و نوآوری‌های آقای قمصری با دیگر آثار موسیقی سنتی متفاوت است؛ اما بسیار شنیدنی‌ست. این آواز را بشنوید:





در یکی ازنظرات، درباره‌ی تصنیف پرسیده شد و خدمتشان عارض شدیم به طور کلّی در موسیقی سنّتی دوحال داریم: آواز و تصنیف. در پست‌های قبل همه‌ی قطعاتِ گذاشته شده، تصنیف بودند؛ اما در این پست آوازی را گذاشتم. امیدوارم متوجه تفاوت آن با تصنیف بشوید.

پی‌نوشت:

*کآه: که+آه>>> که آه تو آینه‌ی جمال من را تیره می‌کند.


زلف بر باد مده

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم 

خواجه شمس الدین محمّد حافظ شیرازی